تاريخ : 8 اسفند 1395 | نویسنده : مامان مینابازدید : 1 مرتبهسلام سلام نازدونه بالاخره انتظار تموم شد 7 اسفند شد فقط خدا می دونه من چقدر استرس داشتم قرار شد بابا غلام بره دنبال نوشاد واز مهد بیارتش تا من با خیال راحت برم نسل امید ساعت دو وقت داشتم ولی از ترس ترافیک ساعت 12.20راه افتادم دیدم وقت نمیشه غذا بخورم اول خواستم کلا بی خیال ناهار بشم بعد گفتم نه برم اونجا بچه نمی خواد تکون بخور منو علاف میکنن البته شب قبل بابا برام شکلات اسنیکرز خریده بود ولی غذام که تو ظرف یک بار مصرف الومینیومی بود رو بردم چون می دونستم تو راه خیلی هم سرد نمیشه باورم نمیشد من ساعت 1 تو پارکینگ پارک اب واتش بود م یعنی انقدر زود رسیده بود م گفتم خدارو شکر اول خواستم تو پارکینگ تو ماشین غذا بخورم روم نشد اخه پارکینگ شلوغ بود ماشینم سر راه بود وباید سوییچ میزاشتم فکر کن حالا وسط غذا خوردن یکی میومد گفتم میرم همون اول پارک میشینم می خورم وای چقدر تنهایی غذا خوردن تو پارک سخت خیلی خیلی خجالت کشیدم پشتمو کرده بودم به پارک روم هم به دیوار بود که مثلا وقتی من بقیه رو نمیبینم بقیه هم منو نمیبینن شاید 4 تا قاشق برنج ودو روزهای زندگی فرشته کوچک ما ...
ادامه مطلبما را در سایت روزهای زندگی فرشته کوچک ما دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 6madaraneh-96d بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 10 اسفند 1395 ساعت: 15:33